خیلی دوست داشتم معلم کلاس اول باشم ۶۰ نفر را در یک کلاس کردند و به من سپردند همه پسر و خیلی شلوغ و پر سر و صدا بودند کلاس پهلویی ما یک خانمی بود به نام خانم مژده ،بچه های ساکتی بودند ولی بچه های من از سر و کله هم بالا می رفتند گفتم خانم مژده چیکار کردی که بچه ها اینقدر ساکتند گفت: تا نباشد چوب تر فرمان نبرند گاو و خر، باید چوب به کار بیاد .من هم گفتم بچه ها جون فردا چوب میارید چون نمیتونین خوب باشین می خوام بزنمتون فردا وقتی وارد کلاس شدم با انبوهی از چوبها مواجه شدم که روی هم چیده شده بود گفتم اینا چیه ؟ گفتند خانوم خودتون گفتید چوب بیارید. گفتم یک نفر یک چوب بیاره نه همه!طبق عادت هر وقت وارد کلاس می شدم روی تخته مینوشتم خدا را فراموش نکن . این بچه ها که شیطنت می کردند یک چوب هم آویزان کردم به میخ و گفتم هرکس فضولی کنه کتک می خوره. بچه ها طبق معمول شیطنت می کردند یک بچه هم خیلی کوچک بود و جلو نشسته بود اینقدر دوستش داشتم بهش پیرمرد می گفتم خیلی بهش توجه می کردم بچه ها خیلی صدا می کردند من چوب بلند کردم و محکم به میز بزنم به دست همین کودک خورد و بی حال برزمین افتاد و دستش شکست. گفتم خدایا چکار کنم، برادرم در کلاس ششم تدریس می کرد به او گفتم این از حال رفته چه کار کنیم زنگ خانه ها را زدند و بچه ها رفتند به اتفاق برادرم او را به منزلشان بردیم خیلی ناراحت بودم ..فردا وقتی به مدرسه آمدم در دفتر مدرسه مردی تنومند با لباس و درجه نظامی دیدم. گفتم وای حتما برای ماجرای دیروز آمده برای همین به دفتر نرفتم و یک راست به کلاس درس رفتم . ناظم آمد که بیا دفتر کارت دارند با ترس و با ذکر آیت الکرسی و لاحول و لا قوه الا بالله بر لب به دفتر رفتم. دیدم همون آقاست. به محض ورودم بلند شد و تعظیم و تکریم کرد.از تعجب چشام وا موند گفت خانم وحدت شمایید گفتم بله گفت واقعا میخوام تبریک بگم شما نمونه اخلاق و رفتار … شروع کرد به تعریف کردن من و منم نگرانی سراسر وجودم رو گرفته بود . گفت این پسر من غنی خیلی کوچیکه مثل این که زنگ خونه ها رو که زدند موقع رفتن بچه ها هولش دادند دستش شکسته – ببینین بچه به این کوچکی … من زده بودم ….- اصلا داشتم دیوانه می شدم هر وقت به او نگاه می کردم اشک تو چشام جمع می شد بچه به این کوچکی این قدر فداکاری .عصر که اومدم به مدرسه وقتی این کودک را دیدم شروع کرد به گریه کردن گفتم چیه پسرم درد می کنه دستت. گفت نه من برای شما گریه می کنم برای این که از بابت من ناراحت شدید. ازش تشکر کردم درس گرفتم ازش یک کودک و این همه فداکاری !!چندین سال بعد یک نفر از اداره (اقای آبیار)زنگ زد به خانه . گفت خانم وحدت شمایید یک آقای خیلی مهم زنگ زده گفته خانم وحدت را برای من پیدا کنید این آقا استاندار کرمانشاه هست و می خواد منتقل تهران بشه و استاندار تهران بشه . اتفاقا ما میرفتیم تهران خانه خواهر شوهرم . رفتم دنبال موضوع ببینم ایشون کیه و چه کار داره. قرارمون بعد از ظهر بود . وقتی رفتم یکی از کارمندانش گفت شما رو مسخره کردند ایشون هفته به هفته وقت نمیده به کسی .عصر که شد ایشون با گل و گلدون و این چیزا اومد. و کلی احترام کرد گفت اجازه بدید خانم وحدت دستتون رو ببوسم .اشک از چشماش می آمد . گفتم من که کاری نکردم جز ناراحتی برای شما . گفت خاطراتتون اینقدر عزیزه که هیچ وقت فراموشش نمی کنم . گفتم تو هم به من درسی دادی که تا ابد این درس با منه و خدا کنه که خطا نکنم .
خانم صدیقه وحدت مدیر اولین دبیرستان
دخترانه فردوس (دبیرستان جنت)
این خاطره را از فیلم مصاحبه خانم اعظم جمالی با این معلم پیشکسوت به مناسبت روز معلم ، گرفتم.