خاطره ای از کتاب و کتابخوانی در خانیک
با توجه به این که شغل اصلی مردم خانیک در گذشته دام داری آن هم گله داری بوده است و در دامداری سنتی این منطقه گوسفندان در خارج از ده و در صحرا نگهداری می شدند. به گونه ای که هر چند نفری با هم یک گروه شده و گله ای تشکیل می دادند و در قلمرو معینی به چرای دام های خود می پرداختند. و در زمستان ها از محلی به نام لون برای نگهداری دام ها در شب ها استفاده می کردند. و چند نفر چوپان هم در دخمه ای کوچک در کنار آن به نام مَرَدخآنه شب ها طولانی زمستان را سپری می کردند. و بخشی از وقت خود را با گفتن افسانه شعر خوانی و کتابخوانی می گذراندند. البته این داستان به حداقل 50 سال قبل بر می گردد. که تعداد افراد با سواد در روستا اندک بود. محمد صفر ابراهیمی از این روز ها خاطره ای را در تاریخ 8/5/89 در مجلسی نقل می کرد که برایم از چند جهت جالب می آمد. یکی این که در خصوص مرحوم پدرم بود و دیگر علاقه زیاد مردم بیسواد و کم سواد آن دوره به کتاب و کتابخوانی و مهمتر از همه خلاقیت و ابتکار این جوان روستایی ظاهراً کم سواد. لازم به ذکر است که پدرم تا ششم ابتدایی قدیم را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و حتی در برای استخدام در ژاندارمری آن زمان هم پذیرفته شده بود ولی با مخالفت پدر بزرگم ترک تحصیل کرده و از کار دولتی هم انصراف داد چرا که مرحوم پدر بزرگم گفته بود پول دولت حرام است. ولذا برمی گردد به کار دامداری.
آقای ابراهیمی می گوید شبی که قرار بود محمد برای گمار بعدی بیاید باید چراغ و نفت با خودش می آورد. در گذشته قبل از آمدن نفت سفید به منطقه از پیه حیوانات برای روشنایی استفاده می کردند و پیه سوز چراغ روشنایی بخش محل بود که با آمدن نفت سفید پیه سوز ها جای خود را به چراغ موشی داد که از یک محفظه نفت و یک فتیله ی پنبه ای تشکیل می شد.خلاصه وقتی محمد آمد متوجه شد که چراغ یادش رفته و فقط چلک نفتی را آورده ، ما هم که منتظر بودیم تا وی برای ما کتاب بخواند با شنیدن موضوع ناراحت شدیم . که این مشکل هم توسط وی برطرف شد محمد گفت یک تکه نخ پیدا کنید . سپس با نخ ها یک فتیله درست کرد. آنگاه یک شلغم برداشت وسط آن را سوراخ کرده و فتیله ای را که درست کرده بود از آن رد کرد و ظرف نفت را آورد و شلغم را روی در چلک نفتی گذاشت و یک طرف فتیله داخل نفت بود و قسمتی هم که برای شعله بیرون بود و بدین ترتیب مشکل نبودن چراغ حل شد و هم خوشحال شدند و محمد شروع به خواندن کتاب «نسیم شمال» کرد و ما هم تا پاسی ازشب به او گوش می دادیم.